لحظه لحظه اعدام ثانیه ها را نظاره می کنم ...
هجوم سایه های خیال، سراب عشق را به تصویر کشیده....
بغض عقیم حنجره، منظره تنهایی را ترسیم می کند؛ از آن بغض های عقیمی که دست بر گردن حلقه کرده حنجره را می فشارد...
گاهی در پس سنگینی بغض، گریه بی اختیار سر می رسد، از همان هایی که انتظار آرامش در پی اش است؛ اما در پس سرفه ساعت هم، تنها کیمیای همیشه غائب لحظه ها آرامش است...
عصاره لحظه ها اوهام کالی می شود که بوی آرزو می دهد و در رگی منتهی به دل جاری می شود، تار احساس را به پود منطق گره کوری می زند و قبل از رسیدنِ میوهء نارسِ این گرهِ کورِ آلوده به وهم، تمام حرف ها بغض می شود، ناگزیر قورت می دهم تمام کوه را تا به رهایی کاه رسم...
تمام نگاه های پوچِ در مه، ناخن به خاطرات می کشد، روح جراحت عمیق می بیند و من؛
من خمیده می شوم بی آنکه متوجه سرعتِ قطار زندگی شده باشم . ناگاه عصای کابوس به یاری می آید، دلتنگی قفل سنگی پنجره ها می شود؛ پلک شب در تپش و چشم تو با آن نگاهِ در مه، محو می گردد...
باز من می مانم که نه منم، منِ از من جدا، تنها یک تنم...
محکومِ بی جُرم...
لاشه ای دریده، از چنگال زندگی بیرون کشیده...
نظاره می کنم خون زلال جاری از پیکرم را ...
و مرهم می شوم که تنها محرم درد تنهایی ام...
اسیر عفریتِ هستی سوز تنهایی... .